شماره ١٨٠: صبح بر شب شتاب مي آرد

صبح بر شب شتاب مي آرد
شب سر اندر نقاب مي آرد
گريه شمع وقت خنده صبح
مست را در عذاب مي آرد
ساقيا آب لعل ده که دلم
ساعتي سر به آب مي آرد
خيز و خون سياوش آر که صبح
تيغ افراسياب مي آرد
خيز اي مطرب و بخوان غزلي
هين که زهره رباب مي آرد
صبحدم چون سماع گوش کني
ديده را سخت خواب مي آرد
مطرب ما رباب مي سازد
ساقي ما شراب مي آرد
همه اسباب عيش هست وليک
مرگ تيغ از قراب مي آرد
عالمي عيش با اجل هيچ است
اين سخن را که تاب مي آرد
اي دريغا که گر درنگ کنم
عمر بر من شتاب مي آرد
در غم مرگ بي نمک عطار
از دل خود کباب مي آرد