شماره ١٧٨: خطش مشک از زنخدان مي برآرد

خطش مشک از زنخدان مي برآرد
مرا از دل نه از جان مي برآرد
خطش خوانا از آن آمد که بي کلک
مداد از لعل خندان مي برآرد
مداد آنجا که باشد لوح سيمينش
ز نقره خط چون جان مي برآرد
کدامين خط خطا رفت آنچه گفتم
مگر خار از گلستان مي برآرد
چنين جايي چه خاي خار باشد
که از گل برگ ريحان مي برآرد
چه مي گويم که ريحان خادم اوست
که سنبل از نمکدان مي برآرد
چه جاي سنبل تاريک روي است
که سبزه زاب حيوان مي برآرد
ز سبزه هيچ شيريني نيايد
نبات از شکرستان مي برآرد
نبات آنجا چه وزن آرد وليکن
زمرد را ز مرجان مي برآرد
چه سنجد در چنين موقع زمرد
که مشک از ماه تابان مي برآرد
که داند تا به سرسبزي خط او
چه شيريني ز ديوان مي برآرد
به يک دم کافر زلفش به مويي
دمار از صد مسلمان مي برآرد
ز سنگ خاره خون، يعني که ياقوت
به زخم تير مژگان مي برآرد
ميان شهر مي گردد چو خورشيد
خروش از چرخ گردان مي برآرد
دلم از عشق رويش زير بر او
نفس دزديده پنهان مي برآرد
چو مي ترسد ز چشم بد نفس را
نهان از خويشتن زان مي برآرد
فريد از دست او صد قصه هر روز
به پيش چشم سلطان مي برآرد