شماره ١٧٦: قد تو به آزادي بر سرو چمن خندد

قد تو به آزادي بر سرو چمن خندد
خط تو به سرسبزي بر مشک ختن خندد
تا ياد لبت نبود گلهاي بهاري را
حقا که اگر هرگز يک گل ز چمن خندد
از عکس تو چون دريا از موج برآرد دم
ياقوت و گهر بارد بر در عدن خندد
گر کشته شود عاشق از دشنه خونريزت
در روي تو همچون گل از زير کفن خندد
چه حيله نهم برهم چون لعل شکربارت
چندان که کنم حيله بر حيله من خندد
تو هم نفس صبحي زيرا که خدا داند
تا حقه پر درت هرگز به دهن خندد
من هم نفس شمعم زيرا که لب و چشمم
بر فرقت جان گريد بر گريه تن خندد
عطار چو در چيند از حقه پر درت
در جنب چنان دري بر در سخن خندد