شماره ١٧٥: اگر دردت دواي جان نگردد

اگر دردت دواي جان نگردد
غم دشوار تو آسان نگردد
که دردم را تواند ساخت درمان
اگر هم درد تو درمان نگردد
دمي درمان يک دردم نسازي
که بر من درد صد چندان نگردد
که يابد از سر زلف تو مويي
که دايم بي سر و سامان نگردد
که يابد از سر کوي تو گردي
که همچون چرخ سرگردان نگردد
که يابد از مي عشق تو بويي
که جانش مست جاويدان نگردد
ندانم تا چه خورشيدي است عشقت
که جز در آسمان جان نگردد
دلا هرگز بقاي کل نيابي
که تا جان فاني جانان نگردد
يقين مي دان که جان در پيش جانان
نيابد قرب تا قربان نگردد
اگر قربان نگردد نيست ممکن
که بر تو عمر تو تاوان نگردد
چو خفاشي بميري چشم بسته
اگر خورشيد تو رخشان نگردد
اگر آدم کفي گل بود گو باش
به گل خورشيد تو پنهان نگردد
در آن خورشيد حيران گشت عطار
چنان جايي کسي حيران نگردد