شماره ١٧٢: بودي که ز خود نبود گردد

بودي که ز خود نبود گردد
شايسته وصل زود گردد
چوبي که فنا نگردد از خود
ممکن نبود که عود گردد
اين کار شگرف در طريقت
بر بود تو و نبود گردد
هرگه که وجود تو عدم گشت
حالي عدمت وجود گردد
اي عاشق خويش وقت نامد
کابليس تو در سجود گردد
دل در ره نفس باختي پاک
تا نفس تو جفت سود گردد
دل نفس شد و شگفتت آيد
گر يک علوي جهود گردد
هر دم که به نفس مي برآري
در ديده دل چو دود گردد
بي شک دل تو از آن چنان دود
کوري شود و کبود گردد
عطار بگفت آنچه دانست
باقي همه بر شنود گردد