شماره ١٧١: هر دل که ز خويشتن فنا گردد

هر دل که ز خويشتن فنا گردد
شايسته قرب پادشا گردد
هر گل که به رنگ دل نشد اينجا
اندر گل خويش مبتلا گردد
امروز چو دل نشد جدا از گل
فردا نه ز يکدگر جدا گردد
خاک تن تو شود همه ذره
هر ذره کبوتر هوا گردد
ور در گل خويشتن بماند دل
از تنگي گور کي رها گردد
دل آينه اي است پشت او تيره
گر بزدايي بروي وا گردد
گل دل گردد چو پشت گردد رو
ظلمت چو رود همه ضيا گردد
هرگاه که پشت و روي يکسان شد
آن آينه غرق کبريا گردد
ممکن نبود که هيچ مخلوقي
گرديد خداي يا خدا گردد
اما سخن درست آن باشد
کز ذات و صفات خود فنا گردد
هرگه که فنا شود ازين هر دو
در عين يگانگي بقا گردد
حضرت به زبان حال مي گويد
کس ما نشود ولي ز ما گردد
چيزي که شود چو بود کي باشد
کي نادايم چو دايما گردد
گر مي خواهي که جان بيگانه
با اين همه کار آشنا گردد
در سايه پير شو که نابينا
آن اوليتر که با عصا گردد
کاهي شو و کوه عجب بر هم زن
تا پير تو را چو کهربا گردد
ور اين نکني که گفت عطارت
هر رنج که مي بري هبا گردد