شماره ١٥٨: دلم در عشق تو جان برنتابد

دلم در عشق تو جان برنتابد
که دل جز عشق جانان برنتابد
چو عشقت هست دل را جان نخواهد
که يک دل بيش يک جان برنتابد
دلم در درد تو درمان نجويد
که درد عشق درمان برنتابد
مرا در عشق تو چندان حساب است
که روز حشر ديوان برنتابد
ز عشقت قصه گفتار ما را
يقين دانم که دو جهان برنتابد
اگر با من نمي سازي مسوزم
که يک شبنم دو طوفان برنتابد
چو پروانه دلم در وصل خود سوز
که اين دل دود هجران برنتابد
دل عطار بر بوي وصالت
ز هجرت يک سخن زان برنتابد