شماره ١٥٧: دلم قوت کار مي برنتابد

دلم قوت کار مي برنتابد
تنم اين همه بار مي برنتابد
دل من ز انبارها غم چنان شد
که اين بار آن بار مي برنتابد
چگونه کشد نفس کافر غم تو
چو دانم که دين دار مي برنتابد
پس پرده پندار مي سوزم اکنون
که اين پرده پندار مي برنتابد
دل چون گلم را منه خار چندين
گلي اين همه خار مي برنتابد
چنان شد دل من که بار فراقت
نه اندک نه بسيار مي برنتابد
چنان زار مي بينمش دور از تو
که يک ناله زار مي برنتابد
سزد گر نهي مرهمي از وصالش
که زين بيش تيمار مي برنتابد
جهاني است عشقت چنان پر عجايب
که تسبيح و زنار مي برنتابد
نه در کفر مي آيد و نه در ايمان
که اقرار و انکار مي برنتابد
دلم مست اسرار عشقت چنان شد
که بويي ز اسرار مي برنتابد
مرا ديده اي بخش ديدار خود را
که اين ديده ديدار مي برنتابد
چگونه جمال تو را چشم دارم
که اين چشم اغيار مي برنتابد
گرفتاري عشق سوداي رويت
دلي جز گرفتار مي برنتابد
خلاصي ده از من مرا اين چه عار است
که عطار اين عار مي برنتابد