شماره ١٥٠: گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد

گر هندوي زلفت ز درازي به ره افتاد
زنگي بچه خال تو بر جايگه افتاد
در آرزوي زلف چو زنجير تو عقلم
ديوانگي آورد و به يک ره ز ره افتاد
چون باد بسي داشت سر زلف تو در سر
از فرق همه تخت نشينان کله افتاد
سرسبزي گلگون رخت را که بديدم
چون طره شبرنگ تو روزم سيه افتاد
که کرد ز عشق رخ تو توبه زماني
کز شومي آن توبه نه در صد گنه افتاد
حقا که اگر تا که جهان بود به خوبيت
بر جمله خوبان جهان پادشه افتاد
تا پادشاه جمله خوبان شده اي تو
بس آتش سوزان که ز تو در سپه افتاد
چون بوسه ستانم ز لبت چون مترصد
با تير و کمان چشم تو در پيشگه افتاد
از عمد سر چاه زنخدان بنپوشيد
تا يوسف گم گشته درآمد به چه افتاد
شهباز دلم زان چه سيمين نرهد زانک
در خانه مات است که اين بار شه افتاد
جانا دل عطار که دور از تو فتادست
هرگز که بداند که چگونه تبه افتاد