شماره ١٣٧: آتش سوداي تو عالم جان در گرفت

آتش سوداي تو عالم جان در گرفت
سوز دل عاشقانت هر دو جهان در گرفت
جان که فروشد به عشق زنده جاويد گشت
دل که بدانست حال ماتم جان در گرفت
از پس چندين هزار پرده که در پيش بود
روي تو يک شعله زد کون و مکان در گرفت
چون تو برانداختي برقع عزت ز پيش
جان متحير بماند عقل فغان در گرفت
بر سر کوي تو عشق آتش دل برفروخت
شمع دل عاشقانت جمله از آن در گرفت
جرعه اندوه تو تا دل من نوش کرد
زآتش آه دلم کام و زبان در گرفت
تا که ز رنگ رخت يافت دل من نشان
روي من از خون دل رنگ و نشان در گرفت
جان و دل عاشقان خرقه شد اندر ميان
زانکه سماع غمت در همگان در گرفت
راست که عطار داد حسن و جمال تو شرح
سينه برآورد جوش دل خفقان در گرفت