شماره ١٣٥: هر دل که ز عشق بي نشان رفت

هر دل که ز عشق بي نشان رفت
در پرده نيستي نهان رفت
از هستي خويش پاک بگريز
کين راه به نيستي توان رفت
تا تو نکني ز خود کرانه
کي بتواني ازين ميان رفت
صد گنج ميان جان کسي يافت
کين باديه از ميان جان رفت
راهي که به عمرها توان رفت
مرد ره او به يک زمان رفت
هان اي دل خفته عمر بگذشت
تا کي خسبي که کاروان رفت
اي جان و جهان چه مي نشيني
برخيز که جان شد و جهان رفت
از جمله نيستان اين راه
آن برد سبق که بي نشان رفت
چون نيستي از زمين توان برد
کي هست توان بر آسمان رفت
محتاج به دانه زمين بود
مرغي که ز شاخ لامکان رفت
عطار چو ذوق نيستي يافت
از هستي خويش بر کران رفت