شماره ١٣١: دل کمال از لعل ميگون تو يافت

دل کمال از لعل ميگون تو يافت
جان حيات از نطق موزون تو يافت
گر ز چشمت خسته اي آمد به تير
زنده شد چون در مکنون تو يافت
تا فسونت کرد چشم ساحرت
جامه پر کژدم ز افسون تو يافت
سخت تر از سنگ نتوان آمدن
لعل بين يعني دلش خون تو يافت
تا فشاندي زلف و بگشادي دهن
عقل خود را مست و مجنون تو يافت
ملک کسري در سر زلف تو ديد
جام جم در لعل گلگون تو يافت
قاف تا قاف جهان يکسر بگشت
کاف کفر از زلف چون نون تو يافت
جمله را صدباره في الجمله بديد
هيچش آمد هرچه بيرون تو يافت
تا دل عطار عالم کم گرفت
رونق از حسن در افزون تو يافت