شماره ١٢٨: تا دل من راه جانان بازيافت

تا دل من راه جانان بازيافت
گوهري در پرده جان بازيافت
دل که ره مي جست در وادي عشق
خويش را گم کرد ره زان بازيافت
هر که از دشوراي هستي برست
آنچه مقصود است آسان بازيافت
يک شبي درتاخت دل مست و خراب
راه آن زلف پريشان بازيافت
چون به تاريکي زلفش راه برد
زنده گشت و آب حيوان بازيافت
آفتاب هر دو عالم آشکار
زير زلف دوست پنهان بازيافت
آنچه خلق از دامن آفاق جست
او نهان سر در گريبان بازيافت
مي ندانم تا ز جان برخورد نيز
آنکه روي و زلف جانان بازيافت
هر که زلفش ديد کافر شد به حکم
وانکه درويش ديد ايمان بازيافت
طالب درد است عطار اين زمان
کز ميان درد درمان بازيافت