شماره ١٢٦: در عشق تو عقل سرنگون گشت

در عشق تو عقل سرنگون گشت
جان نيز خلاصه جنون گشت
خود حال دلم چگونه گويم
کان کار به جان رسيده چون گشت
بر خاک درت به زاري زار
از بس که به خون بگشت خون گشت
خون دل ماست يا دل ماست
خوني که ز ديده ها برون گشت
درمان چه طلب کنم که عشقت
ما را سوي درد رهنمون گشت
آن مرغ که بود زيرکش نام
در دام بلاي تو زبون گشت
لختي پر و بال زد به آخر
از پاي فتاد و سرنگون گشت
تا دور شدم من از در تو
از ناله دلم چو ارغنون گشت
تا قوت عشق تو بديدم
سرگشتگيم بسي فزون گشت
تا درد تو را خريد عطار
قد الفش بسان نون گشت
عطار که بود کشته تو
درياب که کشته تر کنون گشت