شماره ١٢٥: درد دل من از حد و اندازه درگذشت

درد دل من از حد و اندازه درگذشت
از بس که اشک ريختم آبم ز سر گذشت
پايم ز دست واقعه در قير غم گرفت
کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
بر روي من چو بر جگر من نماند آب
بس سيل هاي خون که ز خون جگر گذشت
هر شب ز جور چرخ بلايي دگر رسيد
هر دم ز روز عمر به دردي دگر گذشت
خواب و خورم نماند و گر قصه گويمت
زان غصه ها که بر من بي خواب و خور گذشت
اشکم به قعر سينه ماهي فرو رسيد
آهم از روي آينه ماه درگذشت
در بر گرفت جان مرا تير غم چنانک
پيکان به جان رسيد وز جان تا به بر گذشت
بر جان من که رنج و بلايي نديده بود
چندين بلا و رنج ز دردم بدر گذشت
بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد
زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت
عطار چون که سايه عزت بر او نماند
چون سايه اي ز خواري خود در به در گذشت