شماره ١٢٣: هر ديده که بر تو يک نظر داشت

هر ديده که بر تو يک نظر داشت
از عمر تمام بهره برداشت
سرمايه عمر ديدن توست
وان ديد تو را که يک نظر داشت
کور است کسي که هر زماني
در ديد تو ديده دگر داشت
جاويد ز خويش بي خبر شد
هر دل که ز عشق تو خبر داشت
مرغي بپريد در هوايت
کز شوق تو صد هزار پر داشت
در شوق رخ تو بيشتر سوخت
هر کو به تو قرب بيشتر داشت
دل بي رخ تو دمي سر کس
سوگند به جان تو اگر داشت
در عشق رخ تو يک سر موي
ننهاد قدم کسي که سر داشت
بس مرده که زنده کرد در حال
بادي که به کوي تو گذر داشت
با چشم تو کارگر نيامد
هر حيله که چرخ پاک برداشت
خوارم کردي چنان که عشقت
بر خاک درم چو خاک در داشت
خوار از چه سبب کني کسي را
کز جان خودت عزيزتر داشت
با بوالعجبي غمزه تو
نه دل قيمت نه جان خطر داشت
در پيش لبت ز شرم بگداخت
هر شيريني که آن شکر داشت
در جنب لب تو آب حيوان
هر شيوه که داشت مختصر داشت
در نقره عارضت فروشد
هر نازکييي که آب زر داشت
بر گرد ميان تو کمر گشت
آن حرف که در ميان کمر داشت
شکل دهن تو طرفه برخاست
زان نقطه طرفه بر زبر داشت
چون روي تو زير پرده زلف
چه صد که هزار پرده در داشت
در هر بن موي بي رخ تو
عطار هزار نوحه گر داشت