شماره ١١٧: هر دلي کز عشق تو آگاه نيست

هر دلي کز عشق تو آگاه نيست
گو برو کو مرد اين درگاه نيست
هر که را خوش نيست با اندوه تو
جان او از ذوق عشق آگاه نيست
اي دل ار مرد رهي مردانه باش
زانکه اندر عاشقي اکراه نيست
عاشقان چون حلقه بر در مانده اند
زانکه نزديک تو کس را راه نيست
گرد بر گرد دلم از درد تو
خون گرفت و زهره يک آه نيست
بر سر آي از قعر چاه نفس از آنک
يوسف مصريت اندر چاه نيست
چند جويي آب و جاه ار عاشقي
عاشق اندر بند آب و جاه نيست
زاد راه مرد عاشق نيستي است
نيست شو در راه آن دلخواه نيست
در ده اي عطار تن در نيستي
زانکه آنجا مرد هستي شاه نيست