شماره ١١٢: دل خون شد از توام خبر نيست

دل خون شد از توام خبر نيست
هر روز مرا دلي دگر نيست
گفتم که دلم به غمزه بردي
گفتا که مرا ازين خبر نيست
زر مي خواهي که دل دهي باز
جان هست مرا وليک زر نيست
مي نتوانم سر از تو پيچيد
گر هست سر منت وگر نيست
در گلبن آفرينش امروز
از روي تو گل شکفته تر نيست
پر پرتو روي توست عالم
ليکن چکنم مرا نظر نيست
دين آوردم که نور دين را
بي روي تو ذره اي اثر نيست
کفر آوردم که کافري را
از حلقه زلف تو گذر نيست
کفر است قلاوز ره عشق
در عشق تو کفر مختصر نيست
جز کافري و سياه رويي
در عالم عشق معتبر نيست
خاکش بر سر که همچو عطار
در کوي تو همچو خاک در نيست