شماره ١٠٦: عشق را اندر دو عالم هيچ پذرفتار نيست

عشق را اندر دو عالم هيچ پذرفتار نيست
چون گذشتي از دو عالم هيچکس را بار نيست
هر دو عالم چيست رو نعلين بيرون کن ز پاي
تا رسي آنجا که آنجا نام و نور و نار نيست
چون رسي آنجا نه تو ماني و نه غير تو هم
پس چه ماند هيچ، کانجا هيچ غير از يار نيست
چون نماني تو، تو ماني جمله و اين فهم را
در خيال آفرينش هيچ استظهار نيست
چون رسيدي تو به تو هم هيچ باشي هم همه
چه همه چه هيچ چون اينجا سخن بر کار نيست
آنچه مي جويي تويي و آنچه مي خواهي تويي
پس ز تو تا آنچه گم کردي ره بسيار نيست
کل کل چون جان تو آمد اگر در هر دو کون
هيچکس را هست صاعي جز تو را دربار نيست
چون به جان فاني شدي آسان به جانان ره بري
زانکه از جان تا به جانان تو ره دشوار نيست
جان چو در جانان فرو شد جمله جانان ماند و بس
خود به جز جانان کسي را هيچ استقرار نيست
جمله اينجا روي در ديوار جان خواهند داد
گر علاجي هست ديگر جز سر و ديوار نيست
گر گمان خلق ازين بيش است سودايي است بس
ور خيال غير در راه است جز پندار نيست
هر که آمد هيچ آمد هر که شد هم هيچ شد
هم ازين و هم از آن در هر دو کون آثار نيست
هيچ چون جويد همه يا هيچ چون آيد همه
چون همه باشد همه پس هيچ را مقدار نيست
راه وصلش چون روم چون نيست منزلگه پديد
حلقه بر در چون زنم چون در درون ديار نيست
هست گنجي از دو عالم مانده پنهان تا ابد
جاي او جز کنج خلوتخانه اسرار نيست
در زمين و آسمان اين گنج کي يابي تو باز
زانکه آن جز در درون مرد معني دار نيست
در درون مرد پنهان وي عجب مردان مرد
جمله کور از وي که آنجا ديده و ديدار نيست
تا تو بر جايي طلسم گنج بر جاي است نيز
چون تو گم گشتي کسي از گنج برخوردار نيست
گر تو باشي گنج ني و گر نباشي گنج هست
بشنو اين مشنو که اين اقرار با انکار نيست
تا دل عطار بيخود شد درين مستي فتاد
بيخودي آمد ز خود او نيست شد عطار نيست