شماره ١٠٤: طريق عشق جانا بي بلا نيست

طريق عشق جانا بي بلا نيست
زماني بي بلا بودن روا نيست
اگر صد تير بر جان تو آيد
چو تير از شست او باشد خطا نيست
از آنجا هرچه آيد راست آيد
تو کژمنگر که کژ ديدن روا نيست
سر مويي نمي داني ازين سر
تو را گر در سر مويي رضا نيست
بلاکش، تا لقاي دوست بيني
که مرد بي بلا مرد لقا نيست
ميان صد بلا خوش باش با او
خود آنجا کو بود هرگز بلا نيست
کسي کو روز و شب خوش نيست با او
شبش خوش باد کانکس مرد ما نيست
که باشي تو که او خون تو ريزد
وگر ريزد جز اينت خون بها نيست
دواي جان مجوي و تن فرو ده
که درد عشق را هرگز دوا نيست
درين درياي بي پايان کسي را
سر مويي اميد آشنا نيست
تو از دريا جدايي و عجب اين
که اين دريا ز تو يکدم جدا نيست
تو او را حاصلي و او تورا گم
تو او را هستي اما او تورا نيست
خيال کژ مبر اينجا و بشناس
که هر کو در خدا گم شد خدا نيست
ولي روي بقا هرگز نبيني
که تا ز اول نگردي از فنا نيست
چو تو در وي فنا گردي به کلي
تو را دايم وراي اين بقا نيست
ز حيرت چون دل عطار امروز
درين گرداب خون يک مبتلا نيست