شماره ٩٨: بي تو از صد شاديم يک غم به است

بي تو از صد شاديم يک غم به است
با تو يک زخمم ز صد مرهم به است
گر ز مشرق تا به مغرب دعوت است
چون نمي بينم تو را ماتم به است
از ميان جان ز سوز عشق تو
گر کنم آهي ز دو عالم به است
مي نگويم از بتر بودن سخن
مي چه پرسي حال من هر دم به است
گرمي مي بايد و عشقت مدام
زانکه نفت عشق تو از نم به است
هست آب چشم کروبي بسي
آتش جان بني آدم به است
چون بشست افتاد دست آويز را
زلف تو پر حلقه و پر خم به است
چون تويي محرم مرا در هر دو کون
خلق عالم جمله نامحرم به است
شادي وصلت چو بر بالاي توست
پس نصيب خلق مشتي غم به است
توسن عشق تو رام توست و بس
زانکه رخش تند را رستم به است
رنگ بسيار است در عالم وليک
بر رکوي عيسي مريم به است
پشه اي را ديده اي هرگز که گفت
همنشينم گنبد اعظم به است
ني که تو سلطاني و ما گلخني
عز تو با ذل ما بر هم به است
چون فريد از ناله همچون چنگ شد
هر رگ او همچو زير و بم به است