شماره ٩٧: شادي به روزگار شناسندگان مست

شادي به روزگار شناسندگان مست
جانها فداي مرتبه نيستان هست
از ناز برکشيده کله گوشه بلي
در گوش کرده حلقه معشوقه الست
گاهي ز فخر تاج سر عالمي بلند
گاهي ز فقر خاک ره اين جهان پست
دستار عقلشان کف طرار عشق برد
بازار توبه شان شکن زلف لا شکست
برخاستند از سر اسرار هر دو کون
چون شاه عشق در دل ايشان فرو نشست
زنجير در ميان و نمد دربرند از آنک
مردي که راه فقر به سر برد حيدر است
آنجا که پاي جاي ندارد فشرده پاي
وانجا که دست جاي ندارد فشانده دست
در قعر بحر نور فرو خورده غوطها
وز شوق ذوق ملک عدم نيستي به هست
عطار جام دولت ايشان به کف گرفت
جاويد از آن شراب معطر بماند مست