شماره ٩٣: بت ترساي من مست شبانه است

بت ترساي من مست شبانه است
چه شور است اين کزان بت در زمانه است
سر زلفش نگر کاندر دو عالم
ز هر موييش جويي خون روانه است
دل من صاف دين در راه او باخت
که اين دل مست دردي مغانه است
چو عقلم مات شد بر نطع عشقش
چه بازم چون نه بازي و نه خانه است
دل بيمار را در عشق آن بت
شفا از نعره هاي عاشقانه است
درآمد دوش و گفت اي غره خود
دلت غمگين و نفست شادمانه است
به بوي دانه مرغت مانده در دام
چه مرغي آنکه عرشش آشيانه است
بدو گفتند چون در دام ماندي
بخور دانه که غم خوردن فسانه است
به زاري مرغ گفتا اي عزيزان
به دام اندر که را پرواي دانه است
کز آنگاهي که خورد آن دانه آدم
به دام افتاده سر بر آستانه است
عزيزا کار تو بس مشکل افتاد
چه گويم چون زبانم پر زبانه است
ببين کايينه کونين عالم
جمال بي نشاني را نشانه است
نگاهي مي کند در آينه يار
که او خود عاشق خود جاودانه است
به خود مي بازد از خود عشق با خود
خيال آب و گل در ره بهانه است
اگر احول نباشي زود ببيني
که کلي هر دو عالم يک يگانه است
تو هرجايي از آن مي بازماني
که راهي دور و بحري بي کرانه است
بر آن ايوان کز اينجا رفت اين حرف
دو عالم همچو نقش آسمان است
دل عطار از روز ازل باز
ز صاف عشق مخمور شبانه است