شماره ٨٥: جهاني جان چو پروانه از آن است

جهاني جان چو پروانه از آن است
که آن ترسا بچه شمع جهان است
به ترسايي درافتادم که پيوست
مرا زنار زلفش بر ميان است
درآمد دوش آن ترسا بچه مست
مرا گفتا که دين من عيان است
درين دين گر بقا خواهي فنا شو
که گر سودي کني آنجا زيان است
بدو گفتم نشاني ده ازين راه
مرا گفتا که اين ره بي نشان است
ز پيدايي هويدا در هويداست
ز پنهاني نهان اندر نهان است
فنا اندر فناي است و عجب اين
که اندر وي بقاي جاودان است
چو پيدا و نهان دانستي اين راه
يقين مي دان که نه اين و نه آن است
به دين ما درآ گر مرد کفري
که عاشق غير اين دين کفر دان است
يقين مي دان که کفر عاشقي را
بنا بر کافري جاودان است
اگر داري سر اين پاي در نه
به ترک جان بگو چه جاي جان است
وگرنه با سلامت رو که با تو
سخن گفتن ز دلق و طيلسان است
برو عطار و تن زن زانکه اين شرح
نه کار توست کار رهبران است