شماره ٨١: هر شور وشري که در جهان است

هر شور وشري که در جهان است
زان غمزه مست دلستان است
گفتم لب اوست جان، خرد گفت
جان چيست مگو چه جاي جان است
وصفش چه کني که هرچه گويي
گويند مگو که بيش از آن است
غمهاش به جان اگر فروشند
مي خر که هنوز رايگان است
در عشق فنا و محو و مستي
سرمايه عمر جاودان است
در عشق چو يار بي نشان شو
کان يار لطيف بي نشان است
تو آينه جمال اويي
و آيينه تو همه جهان است
اي ساقي بزم ما سبک خيز
مي ده که سرم ز مي گران است
در جام جهان نماي ما ريز
آن باده که کيمياي جان است
اي مطرب ساده ساز بنواز
کامشب شب بزم عاشقان است
از رفته و نامده چه گويم
چون حاصل عمرم اين زمان است
ما را سر بودن جهان نيست
ما را سر يار مهربان است
اين کار نه کار توست خاموش
کين راه به پاي رهروان است
کاري است بزرگ راه عطار
وين کار نه بر سر زبان است