شماره ٧٨: غم بسي دارم چه جاي صد غم است

غم بسي دارم چه جاي صد غم است
زانکه هر موييم در صد ماتم است
غم نباشد کانچه پيشان است و پس
کم ز کم نبود نصيبم زان کم است
عالمي است اشراق نور آفتاب
کور را زانچه اگر صد عالم است
عالمي در دست بر جانم ولي
چون ازوست اين درد جانم خرم است
درد زخم او کشيدن خوش بود
گر پس از صد زخم او يک مرهم است
گر بسي عمرم بود تا جان بود
آن من گر هست عمري يک دم است
گر کسي را آن دم اينجا دست داد
او خليفه زاده اي از آدم است
ور کسي زان دم ندارد آگهي
مرده دل زاد است اگر از مريم است
بي خيال و صورت وهم و قياس
چيست آن دم، شير و روغن درهم است
ني که دايم روغن است و شير نه
زانکه گر شير است بس نامحرم است
گر فريد اين جايگه با خويش نيست
آن دمش در پرده جان همدم است