شماره ٧٥: سر عشقت مشکلي بس مشکل است

سر عشقت مشکلي بس مشکل است
حيرت جان است و سوداي دل است
عقل تا بوي مي عشق تو يافت
دايما ديوانه اي لايعقل است
بر اميد روي تو در کوي تو
پاي عاشق تا به زانو در گل است
منزل اندر هر دو عالم کي کند
هر که را در کوي عشقت منزل است
هست عاشق ليک هم بر خويشتن
هر که از عشق تو يک دم غافل است
گفته اي حاصل چه داري از غمم
مي به نتوان گفت آنچم حاصل است
تا دلم در دام عشقت اوفتاد
در ميان خون چو مرغي بسمل است
معطلي مطلق تويي در ملک عشق
هر دو عالم دست هاي سايل است
تا گشادي بر دل عطار دست
بر دل عطار بندي مشکل است