شماره ٧٠: دوش ناگه آمد و در جان نشست

دوش ناگه آمد و در جان نشست
خانه ويران کرد و در پيشان نشست
عالمي بر منظر معمور بود
او چرا در خانه ويران نشست
گنج در جاي خراب اوليتر است
گنج بود او در خرابي زان نشست
هيچ يوسف ديده اي کز تخت و تاج
چون دلش بگرفت در زندان نشست
گرچه پيدا برد دل از دست من
آمد و بر جان من پنهان نشست
چون مرا تنها بديد آن ماه روي
گفت تنها بيش ازين نتوان نشست
جان بده وانگه نشست ما طلب
که توان با جان بر جانان نشست
از سر جان چون تو برخيزي تمام
من کنم آن ساعتت در جان نشست
چون ز جانان اين سخن بشنيد جان
خويش را درباخت و سرگردان نشست
خويشتن را خويشتن آن وقت ديد
کو چو گويي در خم چوگان نشست
دايما در نيستي سرگشته بود
زان چنين عطار زان حيران نشست