شماره ٥٦: ره عشاق راهي بي کنار است

ره عشاق راهي بي کنار است
ازين ره دور اگر جانت به کار است
وگر سيري ز جان در باز جان را
که يک جان را عوض آنجا هزار است
تو هر وقتي که جاني برفشاني
هزاران جان نو بر تو نثار است
وگر در يک قدم صد جان دهندت
نثارش کن که جان ها بي شمار است
چه خواهي کرد خود را نيم جاني
چو دايم زندگي تو بياراست
کسي کز جان بود زنده درين راه
ز جرم خود هميشه شرمسار است
درآمد دوش در دل عشق جانان
خطابم کرد کامشب روز بار است
کنون بي خود بيا تا بار يابي
که شاخ وصل بي باران به بار است
چو شد فاني دلت در راه معشوق
قرار عشق جانان بي قرار است
تو را اول قدم در وادي عشق
به زارش کشتن است آنگاه دار است
وزان پس سوختن تا هم بويني
که نور عاشقان در مغز نار است
چو خاکستر شوي و ذره گردي
به رقص آيي که خورشيد آشکار است
تو را از کشتن و وز سوختن هم
چه غم چون آفتابت غمگسار است
کسي سازد رسن از نور خورشيد
که اندر هستي خود ذره وار است
کسي کو در وجود خويش ماندست
مده پندش که بندش استوار است
درين مجلس کسي بايد که چون شمع
بريده سر نهاده بر کنار است
شبانروزي درين انديشه عطار
چو گل پر خون و چون نرگس نزار است