شماره ٥٣: دلي کز عشق جانان دردمند است

دلي کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقي از عشق بگذر
که تا مشغول عشقي عشق بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نيست
تو را اين عشق عشقي سودمند است
هر آن مستي که بشناسد سر از پاي
ازو دعوي مستي ناپسند است
ز شاخ عشق برخوردار گردي
اگر عشق از بن و بيخت بکند است
سرافرازي مجوي و پست شو پست
که تاج پاک بازان تخته بند است
چو تو در غايت پستي فتادي
ز پستي در گذر کارت بلند است
بخند اي زاهد خشک ارنه اي سنگ
چه وقت گريه و چه جاي پند است
نگارا روز روز ماست امروز
که در کف باده و در کام قند است
مي و معشوق و وصل جاودان هست
کنون تدبير ما لختي سپند است
يقين مي دان که اينجا مذهب عشق
وراي مذهب هفتاد و اند است
خرابي ديده اي در هيچ گلخن
که خود را از خرابات اوفگند است
مرا نزديک او بر خاک بنشان
که ميل من به مشتي مستمند است
مرا با عاشقان مست بنشان
چه جاي زاهدان پر گزند است
بيا گو يک نفس در حلقه ما
کسي کز عشق در حلقش کمند است
حريفي نيست اي عطار امروز
وگر هست از وجود خود نژند است