شماره ٥١: مفشان سر زلف خويش سرمست

مفشان سر زلف خويش سرمست
دستي بر نه که رفتم از دست
درياب مرا که طاقتم نيست
انصاف بده که جاي آن هست
تا نرگس مست تو بديدم
از نرگس مست تو شدم مست
اي ساقي ماه روي برخيز
کان آتش تيز توبه بنشست
در ده مي کهنه اي مسلمان
کين کافر کهنه توبه بشکست
در بتکده رفت و دست بگشاد
زنار چهار گوشه بربست
دردي بستد بخورد و بفتاد
وز ننگ وجود خويشتن رست
عطار درو نظاره مي کرد
تا زين قفس فنا برون جست