شماره ٤٨: اين گره کز تو بر دل افتادست

اين گره کز تو بر دل افتادست
کي گشايد که مشکل افتادست
ناگشاده هنوز يک گرهم
صد گره نيز حاصل افتادست
چون نهد گام آنکه هر روزيش
سيصد و شصت منزل افتادست
چون رود راه آنکه هر ميلش
ينزل الله مقابل افتادست
چونکه از خوف اين چنين شب و روز
عرش را رخت در گل افتادست
من که باشم که دم زنم آنجا
ور زنم زهر قاتل افتادست
هست ديوانه اي علي الاطلاق
هر که زين قصه غافل افتادست
عقل چبود که صد جهان آتش
نقد در جان و در دل افتادست
فلک آبستن است اين سر را
زان بدين سير مايل افتادست
همچو آبستنان نقط بر روي
مي رود گرچه حامل افتادست
نيست آگاه کسي ازين سر ازانک
بيشتر خلق غافل افتادست
قعر دريا چگونه داند باز
آن کسي کو به ساحل افتادست
گر رجوعي کند سوي قعرش
گوهري سخت قابل افتادست
ور کند حبس ساحلش محبوس
در مضيق مشاغل افتادست
هست در معرض بسي گرداب
هر که را اين مسايل افتادست
خاک آنم که او درين دريا
ترک جان گفته کامل افتادست
هر که صد بحر يافت بس تنها
قطره اي خرد مدخل افتادست
جان عطار را درين دريا
نفس تاريک حايل افتادست