شماره ٤٦: چون کنم معشوق عيار آمدست

چون کنم معشوق عيار آمدست
دشنه در کف سوي بازار آمدست
دشنه او تشنه خون دل است
لاجرم خونريز و خونخوار آمدست
همچنان کان پسته مي ريزد شکر
همچنان آن دشنه خونبار آمدست
هست ترک و من به جان هندوي او
لاجرم با تيغ در کار آمدست
صبحدم هر روز با کرباس و تيغ
پيش تيغ او به زنهار آمدست
آينه بر روي خود مي داشتست
تا به خود بر عاشق زار آمدست
از وصال او کسي کي برخورد
کو به عشق خود گرفتار آمدست
او ز جمله فارغ است و هر کسي
اندرين دعوي پديدار آمدست
ليک چون تو بنگري در راه عشق
قسم هر کس محض پندار آمدست
عاشق او و عشق او معشوقه اوست
کيستي تو چون همه يار آمدست
جز فنائي نيست چون مي بنگرم
آنچه از وي قسم عطار آمدست