شماره ٤٤: نداي غيب به جان تو مي رسد پيوست

نداي غيب به جان تو مي رسد پيوست
که پاي در نه و کوتاه کن ز دنيي دست
هزار باديه در پيش بيش داري تو
تو اين چنين ز شراب غرور ماندي مست
جهان پلي است بدان سوي جه که هر ساعت
پديد آيد ازين پل هزار جاي شکست
به پل برون نشود با چنين پلي کارت
برو بجه ز چنين پل که نيست جاي نشست
چو سيل پل شکن از کوه سر فرود آرد
بيوفتد پل و در زير پل بماني پست
تو غافلي و به هفتاد پشت شد چو کمان
تو خوش بخفته اي و تير عمر رفت از شست
اگر تو زار بگريي به صد هزاران چشم
ز کار بيهده خويش جاي آنت هست
فرشته اي تو و ديوي سرشته در تو به هم
گهي فرشته طلب، گه بمانده ديو پرست
هزار بار به نامرده طوطي جانت
چگونه زين قفس آهنين تواند جست
تو گرچه زنده اي امروز ليک در گوري
چون تن به گور فرو رفت جان ز گور برست
چون جان بمرد ازين زندگاني ناخوش
ز خود بريد و ميان خوشي به حق پيوست
ميان جشن بقا کرد نوش نوشش باد
ز دست ساقي جان ساغر شراب الست
دل آن دل است که چون از نهاد خويش گسست
ز کبرياي حق انديشه مي کند پيوست
به حکم بند قباي فلک ز هم بگشاد
دلي که از کمر معرفت ميان در بست
به زير خاک بسي خواب داري اي عطار
مخسب خيز چو عمر آمدت به نيمه شصت