شماره ٣٦: تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست

تا آفتاب روي تو مشکين نقاب بست
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
ترسيد زلف تو که کند چشم بد اثر
خورشيد را ز پرده مشکين نقاب بست
ناگاه آفتاب رخت تيغ برکشيد
پس تيغ تيز در تتق مشک ناب بست
گر چهره تو در نگشادي فتوح را
مي خواست طره تو ره فتح باب بست
عالم که بود تيره تر از زلف تو بسي
روي تو کرد روشن و بر آفتاب بست
تا هست روي تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل در سراب بست
يک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سيلاب عشق در دل مشتي خراب بست
بس در شگفت آمده ام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به يک غمزه خواب بست
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو در در خوشاب بست
جادو شنيده ام که ببندد به حکم آب
وان بود نرگس تو که بر رويم آب بست
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست
چون خيمه جمال تو از پيش برفگند
از زلف عنبرين تو بر وي طناب بست
جاني که گشت خيمه نشين جمال تو
يکبارگي در هوس جاه و آب بست
مسکين فريد کز همه عالم دلي که داشت
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست