شماره ٣٢: عاشقي و بي نوايي کار ماست

عاشقي و بي نوايي کار ماست
کار کار ماست چون او يار ماست
تا بود عشقت ميان جان ما
جان ما در پيش ما ايثار ماست
جان مازان است جان کو جان جان است
جان ما بي فخر عشقش عار ماست
عشق او آسان همي پنداشتم
سد ما در راه ما پندار ماست
کار ما چون شد ز دست ما کنون
هرچه درد و دردي است آن کار ماست
بوده عمري در ميان اهل دين
وين زمان تسبيح ما زنار ماست
چون به مسجد يک زمان حاضر نه ايم
نيست اين مسجد که اين خمار ماست
کيست چون عطار در خمار عشق
کين زمان در درد دردي خوار ماست