شماره ٢٩: دوش کان شمع نيکوان برخاست

دوش کان شمع نيکوان برخاست
ناله از پير و از جوان برخاست
گل سرخ رخش چو عکس انداخت
جوش آتش ز ارغوان برخاست
آفتابي که خواجه تاش مه است
به غلاميش مدح خوان برخاست
از غم جام خسروي لبش
شور از جان خسروان برخاست
روي بگشاد تا ز هر مويم
صد نگهبان و ديده بان برخاست
يارب از تاب زلف هندوي او
چه قيامت ز هندوان برخاست
مشک از چين زلف مي افشاند
آه از ناف آهوان برخاست
چشم جادوش آتشي در زد
دود از مغز جادوان برخاست
فتنه اي کان نشسته بود تمام
باز از آن ماه مهربان برخاست
پيش من آمد و زبان بگشاد
گفت يوسف ز کاروان برخاست
دل به من ده که گر به حق گويي
در غم من ز جان توان برخاست
دل چو رويش بديد دزديده
بگريخت از من و دوان برخاست
آتش روي او بديد و بسوخت
به تجلي چو آن شبان برخاست
او چو سلطان به زير پرده نشست
دل تنها چو پاسبان برخاست
چون همه عمر خويش يک مژه زد
همه مغزش ز استخوان برخاست
نتوان کرد شرح کز چه صفت
دل عطار ناتوان برخاست