شماره ٢٥: دلبرم در حسن طاق افتاده است

دلبرم در حسن طاق افتاده است
قسم من زو اشتياق افتاده است
بر سر پايم چو کرسي ز انتظار
کو چو عرش سيم ساق افتاده است
گر رسد يک شب خيال وصل او
برق در زيرش براق افتاده است
ليک اندر تيه هجرش گرد من
سد اسکندر يتاق افتاده است
کي فتد در دوزخ اين آتش کزو
در خراسان و عراق افتاده است
بر هم افتاده چو زلفش هر نفس
کشته تو در فراق افتاده است
مي ندانم تا به عمدا مي کشد
يا چنين خود اتفاق افتاده است
تا که روي همچو ماهش ديده ام
ماه بختم در محاق افتاده است
ابروي او جز کمان چرخ نيست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است
چون ندارد ترک سيمينم ميان
پس چرا زرين نطاق افتاده است
اين همه باريک بيني فريد
از ميان آن وشاق افتاده است