شماره ٢١: تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت

تا به عمدا ز رخ نقاب انداخت
خاک در چشم آفتاب انداخت
سر زلفش چو شير پنجه گشاد
آهوان را به مشک ناب انداخت
تير چشمش که عالمي خون داشت
اشتري را به يک کباب انداخت
لب شيرينش چون تبسم کرد
شور در لؤلؤ خوشاب انداخت
تاب در زلف داد و هر مويش
در دلم صد هزار تاب انداخت
خيمه عنبرينت اي مهوش
در همه حلقها طناب انداخت
شوق روي چو آفتاب تو بود
کاسمان را در انقلاب انداخت
شکري از لبت به سرکه رسيد
سرکه را باز در شراب انداخت
عرقي کرد عارض چو گلت
نظرم بر گل و گلاب انداخت
روي ناشسته خوشتري بنشين
کاتشي روي تو در آب انداخت
از لب تو فريد آبي خواست
در دلش آتش عذاب انداخت