شماره ١٥: سحرگاهي شدم سوي خرابات

سحرگاهي شدم سوي خرابات
که رندان را کنم دعوت به طامات
عصا اندر کف و سجاده بر دوش
که هستم زاهدي صاحب کرامات
خراباتي مرا گفتا که اي شيخ
بگو تا خود چه کار است از مهمات
بدو گفتم که کارم توبه توست
اگر توبه کني يابي مراعات
مرا گفتا برو اي زاهد خشک
که تر گردي ز دردي خرابات
اگر يک قطره دردي بر تو ريزم
ز مسجد بازماني وز مناجات
برو مفروش زهد و خودنمائي
که نه زهدت خرند اينجا نه طامات
کسي را اوفتد بر روي، اين رنگ
که در کعبه کند بت را مراعات
بگفت اين و يکي دردي به من داد
خرف شد عقلم و رست از خرافات
چو من فاني شدم از جان کهنه
مرا افتاد با جانان ملاقات
چو از فرعون هستي باز رستم
چو موسي مي شدم هر دم به ميقات
چو خود را يافتم بالاي کونين
چو ديدم خويشتن را آن مقامات
برآمد آفتابي از وجودم
درون من برون شد از سماوات
بدو گفتم که اي داننده راز
بگو تا کي رسم در قرب آن ذات
مرا گفتا که اي مغرور غافل
رسد هرگز کسي هيهات هيهات
بسي بازي ببيني از پس و پيش
ولي آخر فروماني به شهمات
همه ذرات عالم مست عشقند
فرومانده ميان نفي و اثبات
در آن موضع که تابد نور خورشيد
نه موجود و نه معدوم است ذرات
چه مي گويي تو اي عطار آخر
که داند اين رموز و اين اشارات