شماره ٩: در دلم افتاد آتش ساقيا

در دلم افتاد آتش ساقيا
ساقيا آخر کجائي هين بيا
هين بيا کز آرزوي روي تو
بر سر آتش بماندم ساقيا
بر گياه نفس بند آب حيات
چند دارم نفس را همچون گيا
چون سگ نفسم نمکساري بيافت
پاک شد تا همچو جان شد پر ضيا
نفس رفت و جان نماند و دل بسوخت
ذره اي نه روي ماند و نه ريا
نفس ما هم رنگ جان شد گوييا
نفس چون مس بود و جان چون کيميا
زان بميرانند ما را تا کنند
خاک ما در چشم انجم توتيا
روز روز ماست مي در جام ريز
مي مي جان جام جام اوليا
آسيا پر خون بران از خون چشم
چند گردي گرد خون چون آسيا
خويشتن ايثار کن عطار وار
چند گوئي لا علي و لا ليا