شماره ٨١: منم اسير و پريشان ز يار خود محروم

منم اسير و پريشان ز يار خود محروم
غريب شهر کسان و ز ديار خود محروم
به درد و رنج فرومانده و ز دوا نوميد
نشسته در غم و از غمگسار خود محروم
گزيده صحبت بيگانگان و نااهلان
ز قوم و کشور و ايل و تبار خود محروم
ز روزگار مرا بهره نيست جز حرمان
مباد هيچکس از روزگار خود محروم
ز آه سينه بسوزم اگر شوم نفسي
ز سيل اين مژه سيل بار خود محروم
ز هر بدي که به من ميرسد بتر زان نيست
که مانده ام ز خداوندگار خود محروم
اميد هست عبيد آنکه عاقبت نشوم
ز لطف و رحمت پروردگار خود محروم