شماره ٧٠: با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز

با ما نکرد آن بت سرکش وفا هنوز
آخر نشد ميانه ما ماجري هنوز
ما خستگان در آتش شوقش بسوختيم
وان شوخ ديده سير نگشت از جفا هنوز
بعد از هزار درد که بر جان ما نهاد
رحمت نکرد بر دل مسکين ما هنوز
از کوي دوست بيخود و سرگشته ميرويم
دل خسته بازمانده و چشم از قفا هنوز
بوسيست خونبهاي من و لعل او مرا
صد بار کشت و مي ندهد خونبها هنوز
دل در شکنج طره پر پيچ و تاب او
مانده است در کشاکش دام بلا هنوز
مسکين عبيد در غم عشقش ز جان و دل
بيگانه گشت و يار نشد آشنا هنوز