شماره ٤١: دوش لعلت نفسي خاطر ما خوش ميکرد

دوش لعلت نفسي خاطر ما خوش ميکرد
ديده ميديد جمال تو و دل غش ميکرد
روي زيباي تو با ماه يکايک ميزد
سر گيسوي تو با باد کشاکش ميکرد
سنبل زلف تو هرلحظه پريشان ميشد
خاطر خسته عشاق مشوش ميکرد
زو هر آن حلقه بر گوشه مه ميافتاد
دل مسکين مرا نعل در آتش ميکرد
تير بر سينه ام آن غمزه فتان ميزد
قصد خون دلم آن عارض مهوش ميکرد
از خط و خال و بناگوش و لب و چشم و رخت
هر که يک بوسه طمع داشت غلط شش ميکرد
پيش نقش رخ تو ديده خونريز عبيد
صفحه چهره به خونابه منقش ميکرد