شماره ٣٤: دلم ز عشق تبرا نمي تواند کرد

دلم ز عشق تبرا نمي تواند کرد
صبوري از رخ زيبا نمي تواند کرد
غم از درون دل من برون نمي آيد
که ترک مسکن و ماوي نمي تواند کرد
بروي خوب مرا ديده روشنست ولي
به هيچ وجه مهيا نمي تواند کرد
برفت دوش خيالش ز چشم من چه کند
مقام بر لب دريا نمي تواند کرد
به صبر کام توان يافتن وليک چه سود
چو صبر در دل ما جا نمي تواند کرد
عبيد گه گهي از بهر مصلحت ميگفت
که توبه ميکند اما نمي تواند کرد