شماره ١٥: ما را ز شوق يار بغير التفات نيست

ما را ز شوق يار بغير التفات نيست
پرواي جان خويش و سر کاينات نيست
از پيش يار اگر نفسي دور مي شوم
هر دم که ميزنم ز حساب حيات نيست
در عاشقي خموشي و در هجر صابري
اين خود حکايتيست که در ممکنات نيست
رندي گزين که شيوه ناموس و رنگ و بو
غير از خيال باطل و جز ترهات نيست
بگذار هرچه داري و بگذر که مرد را
جز ترک توشه توشه راه نجات نيست
از خود طلب که هرچه طلب ميکني زيار
در تنگناي کعبه و در سومنات نيست
در يوزه کردم از لب دلدار بوسه اي
گفتا برو عبيد که وقت زکوة نيست