شماره ٥٥٩: عمر من در سايه آن قامت دلجو گذشت

عمر من در سايه آن قامت دلجو گذشت
از چنان حيرت فرا سروي چسان اين جو گذشت؟
محمل ليلي سبکسيرست، ورنه بارها
چشم مجنون در دويدن از رم آهو گذشت
همچنان بيگانه از دين است چشم کافرش
گر چه عمش جمله در محراب آن ابرو گذشت
زهره شيران شود از ديدن همچشم آب
يارب از نظاره ليلي چه بر آهو گذشت
از نگه مي شد غبارآلود آب گوهرش
از غبار خط چه يارب بر عقيق او گذشت
بر بياض عارض او از غبار خط نرفت
آنچه بر روز من از زلف سياه او گذشت
از سياهي ره برون بي خضر بردن مشکل است
سرمه خونها خورد تا زان نرگس جادو گذشت
بر دم صد تيغ عريان پا نهادن مشکل است
تند نتواند نگاه از چين آن ابرو گذشت
ديده روشن نمي ماند درين بستانسرا
ديد تا خورشيد را شبنم ز رنگ و بو گذشت
دست از آب زندگي نتوان به خاک تيره شست
واي بر آن کس که بهر نان ز آب رو گذشت
ترک خودبيني نمي آيد ز هر ناشسته روي
سرو نتوانست با آزادگي زين جو گذشت
در دل او ره ندارد، ورنه صائب بارها
تير آه من ز سنگ از قوت بازو گذشت