شماره ٥٤١: حاصلي غير از تهيدستي دل روشن نداشت

حاصلي غير از تهيدستي دل روشن نداشت
شمع با آن منزلت هرگز دو پيراهن نداشت
چشم ما را حسرت پرواز در دل شد گره
بس که اميد پر کاهي ازين خرمن نداشت
هر قدر پايم به سنگ آمد درين ظلمت سرا
هيچ دلسوزي چراغي پيش پاي من نداشت
مي شود از تنگ چشمان دستگاه عيش تنگ
وقت زخمي خوش که چشم بخيه از سوزن نداشت
عمر خود بيجا تلف کردم به دست و پا زدن
ساحلي اين بحر خونين جز فرو رفتن نداشت
نيست جز بيگانگي از آشنايان روزيم
گر چه پاس آشنايي هيچ کس چون من نداشت
رشته تابي تا بجا بود از لباس هستيم
خار صحراي ملامت دستم از دامن نداشت
شد جهان تنگ از ترک خودي بر من وسيع
اين قباي تنگ، صائب چاره جز کندن نداشت