نقشي است خيالش که به هر دست برآيد
دستي که از آن نقش بگيرد بسرآيد
نقاش بهر لحظه کشيد نقش خيالش
آن نقش رود باز به نقش دگر آيد
در نور رخش شاهد معني بنمايد
هر صورت خوبي که مرا در نظر آيد
پرسي خبري از دل و دل بي خبر از عشق
وز بي خبر اي يار بتو کي خبر آيد
ساقي در ميخانه گشاده است به رندان
کو عاشق مستي که ازين خانه در آيد
بگذشت شب و ماه فرو رفت وليکن
اميد که صبح آيد و خورشيد برآيد
صد نعره برآيد ز دل عاشق سرمست
گر مطرب ما گفته سيد بسرايد