هر زمان عشقي ز نو پيدا شود
هر نفس جاني دگر شيدا شود
چون درآيد در سماع عارفان
در سواد ملک دل غوغا شود
چو برآيد آفتاب مهر او
جان و دل چون ذره ناپيدا شود
گر ز پيش ديده بردارد نقاب
چشم نابيناي ما بينا شود
غرقه شو در بحر عشقش کز يقين
قطره با دريا شود دريا شود
دست با او در کمر ياري کند
کو به عشقش بي سر و بي پا شود
سيد ما چون سخن گويد ز حق
نعمت الله اين چنين گويا شود